سلااااااام

اومدم با یک پست از خودم و ترسا

فقط لازمه بگم ادیته قدیمیهست

و من اون دوران نمیدونستم که موهام فره

برای همین صاف میکشیدم

خیل خب اینم از ادیت


چقدر نازه کیوتی

چند سال پیش تو دوران مدرسه اینقدر باهاش خاطره داشتم

همش باهاش بودم

با دوستم در مورده خونواده اش داستان ساخته بودیم

همین چند وقت پیش هم تولد بچههای ترسا بود که من اصلا یادم رفت!

من یادمه روز تولدشون داستان مخصوص تولد کوچولوها رو مینوشتم

کلا یه زمان همهی فکرم ترسا بود. ولی خب در موردش نمینوشتم.

دوست صمیمیساکتی بود

خونوادش و هم خیلی دوست داشتم وقتی در موردش تو دفترم مینوشتم یا نقاشی میکشیدم و.....حس میکردم در مورده خونوادهی خودم دارم مینویسم

و خیلی وقتا که حالم بد بود ترسا کاری کرد حالم بهتر شه

و خلاصه در اخر من اون و کشتم


*عذاب وجدان گرفتن*


حالا بگذریم از اینا نظر بدید
