loading...

⭐✴ دنیای سحر و جادو ✴⭐

Content extracted from http://pinkie-toon.mihanblog.com/rss.aspx?1739098804

بازدید : 892
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 3:00
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

⭐✴ دنیای سحر و جادو ✴⭐

یکشنبه 4 اسفند 1398 06:38 ب.ظ

نویسنده : ❄* Tila*❄ ...√Dagger√...

سلااااااااااااااااام

اینم از قسمت جدید

ببخشید که یکم دیر شد

امیدوارم لذت ببرییییید!

مدتی گذشت

تو نیچرلند:

یه سری از کارها رو انجام داده بودم

ولی هنوز قرار نبود کسی رو وارد نیچرلند کنم

میخواستیم خیلی چیز‌ها تکمیل بشه بعد

تو فکر ساختن شهر بودم ولی نمیدونستم دقیقا از کجا باید شروع کنم.... خدای من شهردار بودن چقدر سخته!

همینطور که مشغول فکر کردن و قدم زدن بودم دختری حواسم رو به خودش جلب کرد

اون کیه؟ چرا اینجاست ؟ مگه همه رو از نیچرلند بیرون نکرده بودیم؟ چطور ممکنه این مونده باشه و اسیبی ندیده باشه؟ یعنی تازه اومده؟

به نظر میومد سنی نداشته باشه . یه گوشه ساکت مونده بود.

سمتش قدم برداشتم . وقتی نزدیک تر شدم متوجه ی چیز دیگه‌‌‌ای شدم

اون داشت گریه میکرد

رفتم پیشش

ام...سلام

بهم نگاه کرد

چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ اسیب که ندیدی؟ من شهردار اینجا نگین هستم . کمکی از من ساخته هست؟

جوابی نداد و به اشک ریختن ادامه داد

هوم.................

از تو جیبم دستمالی در اوردم و سمتش گرفتم.

بیا عزیزم . با این صورتت و پاک کن. تمیزه.

دستمال و ازم گرفت و صورتشو پاک کرد

کمی‌مکث کردم...بعد کمی‌مکث : از کی اینجایی؟

جوابی نیومد

نمیخوای در مورده خودت بهم بگی؟

بازم جوابی نیومد

تسلیم شدم. اون نمیخواست چیزی بهم بگه و من نمیتونستم مجبورش کنم.

بلند شدم که برم....

صدایی اومد . انگار کسی گفت من کشتمشون....

برگشتم سمت اون بچه . یعنی ممکن بود اون چنین چیزی گفته باشه؟

برای اینکه مطمئن بشم ازش سوال کردم

چیزی گفتی؟

حرفشو تکرار کرد

-من اونا رو کشتم

اره....صدا از خود دختره بود . ولی کی رو میگفت؟

کی و کشتی؟ در مورده چی صحبت میکنی؟

-پدر مادرمو

چی؟ چرا کشتیشون؟

جوابی نداد

بهم بگو . چرا کشتیشون؟

بازم جوابی نیومد

ترسیده بودم و از طرفی هم نگران بودم . حالا باید با این بچه چیکار میکردم؟

حداقل بهم بگو کجا زندگی میکنی؟

...............

سکوت برای مدتی همه جا رو فرا گرفت...

بعد کمی‌فکر کردن سکوت رو شکستم.

خیل خب..........با من بیا.

دستشو گرفتم و اون و همراه خودم بردم

تو دنیای خیالی :

هوا رو به تاریکی بود

ولی همه هنوز تو ریلکس فورست مونده بودن

مثل اینکه خیلی بهشون خوش گذشته بود

دور اتیش نشسته بودن.

ماتیاس : هی ریچارد چرا یکم برامون نمینوازی؟

گری : اره یکم بنواز که خستگی از تنمون در بره

لولو : حالا مگه چه هنری بلده :/

کسی جوابشو نداد

ریچارد : ام..خب....باشه

بلند شد و گیتارش و برداشت . نگاهی به بچه‌ها کرد و روشن به زدن کرد

همه محو تماشای ریچارد شده بودن . کارش حرف نداشت.

وقتی از بچگی به یه چی علاقه داشته باشی و براش تلاش کنی زمانی که بزرگ بشی توش حرفه‌ی خاصی داری.

همینطور که گیتار میزد به دوستاش نگاه میکرد

لبخند قشنگی داشتن و با شادی به ریچارد نگاه میکردن و دست میزدن یا همراهیش میکردن و بعضی تو سکوت لذت میبردن و تو حس میرفتن.

ریچارد نگاهی به ملودی کرد و براش چشمک زد

ملودی هم ذوق زده شد و هورا کشید

بعد مدتی نگاهش رفت رو نایریکا و سر تا پا استرس شد.

یه نگاه ریزی به ایریس کرد.

ایریس مثل همیشه لبخند موذیانه‌‌‌ای به لب داشت. این ترس ریچارد و صد برابر میکرد.

سعی کن کنترل خودش و حفظ کنه و به زدن ادامه بده.

و خیلی زود جمعش کرد.

همه بلند شدن و براش دست زدن

ملودی و جودی : تو عالی بودی عمو ریچااااااااااااارد

نیلیا و شاینا هم بلند بلند هورا کشیدن و بعضیا هم اومدن و ریچارد و بغل کردن

سامانتا : کارت حرف نداشت!

امیلی : تو معرکه‌‌‌ای پسر

ریچارد با شنیدن این حرف‌ها بسیار شاد میشد و احساس خوبی بهش دست میداد.

یه نفس عمیق کشید و اروم سر جاش پیش ایریس نشست.

ایریس : خیلی خوب تونستی دل نایریکا رو ببری پسرعمو!

ریچارد : فقط ساکت باش...نکنه حرفی بهش زدی؟

ایریس : باهاش حرف زدم ولی اینی که چی گفتم و یادم نمیاد

ریچارد : دعا کن من نفهمم چی بهش گفتی....

ایریس خنده‌ی ریزی کرد : خیل خب نگران نباش . یه چیز معمولی بود!

ریچارد : امیدوارم

ماتیاس : شما دوتا چی چی پچ پچ میکنید؟

ریچارد : چیز خاصی نبود. ببخشید

ایریس همچنان لبخند شیطانی میزد

سمت امی‌اینا:

یه گوشه جمع شده بودن و غروب افتاب و تماشا میکردن.

مدیسون و امی‌: وااااااااااااااااااااای چقدر قشنگه

استفان و فلاترجین هم ریز ریز خندیدن

استفان نگاهی به فلاترجین انداخت . به نظر فلاترجین ناراحت میومد

استفان : چیزی شده ؟

فلاترجین : چی؟ نه...

استفان : بخاطر امروز متاسفم.

فلاترجین : متاسف؟ برای چی؟ من باید متاسف باشم

استفان : نه اینطور نیست. تو کارت و خیلی خوب بلدی . تو کارتو درست انجام میدی....من نباید به عنوان یه گردگشر چنین رفتاری رو با خونوادت میکردم

فلاترجین : منظورت اون دعواعه؟

استفان : خب اره

فلاترجین : ولی خودت بیشتر اسیب دیدی که

استفان یهو یادش اومد : اوه............اره.

سرش و انداخت پایین

فلاترجین : حالت خوبه؟

استفان : اره.............راستش من................قوی نیستم و نمیتونم وقتی کسی عزیزامو اذیت میکنه خوب ازشون مراقبت کنم.......و بخاطر همین خیلی‌ها مسخرم میکنن.

فلاترجین : منم نمیتونم......

استفان : پس من و تو هم و درک میکنیم

فلاترجین : درسته

بعدش دوتایی لبخند کیوتی زدن

استفان : میتونیم با هم دوست باشیم؟

فلاترجین خجالت کشید : اوه.........البته خوشحال میشم

استفان : منم همینطور.

مدیسون حرفاشونو میشنید . برگشت سمتشون : چیییییییی؟ دوست دختر دوست پسرررررر؟ 0____0

استفان و فلاترجین : نهههههههههههههههههه

یهویی از جاشون بلند شدن

مدیسون : اروم بابا . چیزی نشد که

امی‌: یکم زود حقیقتو گفتی

بعدش دوتایی ریز ریز خندیدن

فلاترجین و استفان : امیییییییی؟ تو همممممممممممم؟

کامنتا :نیوفتادی که؟ بیا اینجا با هم حرف بزنیم و چای بخوریم
برچسبا: اتفاق،
آخرین دستکاری:یکشنبه 4 اسفند 1398 06:44 ب.ظ

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 238
  • بازدید سال : 770
  • بازدید کلی : 54408
  • کدهای اختصاصی