پنجشنبه 24 بهمن 1398 10:42 ب.ظ
سلامممممممممممممم
برید ادامههههههه
مدیسون فلاترجین و ول کرد
استفان : ام....سلام
فلاترجین : س.......سلام
استفان : ام.....
امی: فلاترجین جون این داداشیمهههه ^^ استفان
استفان : از اشنایی باهاتون
خوشبختم......خانومه......فلاترجین؟
فلاترجین : بله درسته . منم همینطور
مدیسون : خیل خب الان چیکار کنیییییم؟
فلاترجین : دوست دارید چیزی بخورید؟
مدیسون و امی: ارهههههههه ^^
فلاترجین : شما چی؟
استفان : ام.....فرقی نداره. اگه بچهها بخوان
منم میام
فلاترجین : خیل خب پس دنبالم بیاید
*بعد مدتی*
فلاترجین : اون خونه بزرگه رو میبینید ؟ اونجا
خونوادهی من زندگی میکنن.
امی: چقدر بزرگههههههههههههههه
مدیسون : یادش بخییییییییییر
استفان : از اون بالا به کل ربات ویل دید دارید
مگه نه؟
فلاترجین : بله درسته . همینطوره
استفان : پس حسابی لذت میبرید . ویوعه چشم گیری
داره
فلاترجین : لطف دارید. خیل خب اینم رستوران .
بیشتر کسایی که تو ربات ویل زندگی میکنن اینجا کار میکنن
استفان : واقعا؟
فلاترجین : بله
اروم در اون رستوران بزرگ و باز کردن . به نظر
میومد رستوران متفاوتیه.
مدیسون : وای اینجا
امیاروم خودش وبه استفان چسبوند
استفان اروم سرش و نزدیک امیکرد : چیزی شده
امی؟
امی: نه.......خوبم
استفان : اگه مشکلی هست بگو
امی: نه...چیزی نیست
فلاترجین : بیاید بشینید
*نشستن*
مدیسون : هنوز هم جز پیتزا چیز دیگه ای
نمیفروشن؟
فلاترجین : نه
مدیسون : خیل خب پس من میرم خبر بدم
بلند شد و رفت تا سفارش بده
امیهم بلند شد و رفت
استفان یهو یه چیزی یادش افتاد
تو ذهنش : حالا یادم اومد چرا حال امیبد شده....
فلاترجین : اتفاقی افتاده؟
استفان نگاهش رفت رو فلاترجین . بعد کمیمکث
لبخند زد : نه...
فلاترجین : پس شما برادر امیهستید
استفان : بله همینطوره.
چیکا : سلااااام. چیزی میخورید؟
مدیسون از اون دور : هیییییییییی من اینور
دنبالتمممممممممممم بیا اینجااااااا
چیکا : او .____.
و رفت دنبالش
استفان : ملانی چقدر با گارسون راحته
فلاترجین : ملانی؟
استفان هل شد : ام.....همون دختره که موهاش سه
رنگه و کوتاهه
فلاترجین : اهان مدیسون
استفان : وای ببخشید...
فلاترجین : شما تازه باهاش اشنا شدید؟
استفان : همینطوره . اولین باریه که میبینیمش
فلاترجین : اون قبلا فامیلمون بود. برای همین با
چیکا راحته
استفان : چیکا؟
فلاترجین : منظورم گارسونه
استفان : اهان پس اسم گارسونه
چیکاعه....پس....شما هم با چیکا فامیل هستید؟
فلاترجین : بله اون خواهرمه. تقریبا بیشتر فامیل
های من اینجا هستن
استفان : واقعا؟
فلاترجین : بله . برادرم فاکسی هم اینجاست . اون
یه رباته روباهه
استفان : ربات؟
فلاترجین : اره
استفان : پس....شما هم رباتی؟
فلاترجین : ام........بله
استفان : ربات بودن جالبه.....منم قبلا ربات
بودم
فلاترجین : واقعا؟
استفان : اره.....اما بعد سازندم من و تبدیل به
انسان کرد و کاملا تغییر کردم. الان دیگه با خونواده ام ارتباطی ندارم چون اونا
رباتن و من نمیتونم باهاشون باشم.
فلاترجین : اوه متاسفم . ولی الان امیرو داری
استفان : درسته.
فلاترجین : منم قبلا انسان بودم
استفان : جدی؟
فلاترجین : اره. بعدش خونوادم من و تبدیل به
ربات کردن
استفان : پس برعکس همیم
فلاترجین : درسته
استفان : وای ببخشید نمیخواستم شما رو ناراحت
کنم . میگفتید.....برادرتون الان کجاست؟ میتونم ببینمش؟
فلاترجین : اون رفته نگهبان و بترسونه
استفان : نگهبانو بترسونه؟
فلاترجین : ام.....راستش اون با نگهبان رابطه ی
خوبی نداره برای همین شبا میره بترسونتش.
استفان : اهان که اینطور
فلاترجین هم خندهی نازی کرد
استفان هم لبخند زد
کامنتا :نیوفتادی که؟ بیا اینجا با هم حرف بزنیم و چای بخوریم
برچسبا:
اتفاق،
آخرین دستکاری:پنجشنبه 24 بهمن 1398 10:43 ب.ظ